این همه توسط پسری از تانزانیا آفریقا شروع شد که از یک فنجان شیر الهام گرفته بود. آنچه در ادامه میآید داستانی است که توسط آن پسر جوانی که اکنون با نام پدر استفان موشا شناخته میشود به من گفته است: "یک لیوان شیر که قوانین سنتی را زیر پا گذاشت، به قلب من الهام بخشید و به آرامی فلسفه و عشق من برای کمک به دیگران را ایجاد کرد. در فرهنگ من قانونی وجود دارد که چیزی شبیه به این بیان می کند: "گاو مال مرد است اما شیر مال زن." بر اساس این قاعده این زن است که گاو را می دوش و شیر را کنترل می کند، بنابراین اگر شوهر برای نوشیدن شیر نیاز داشته باشد باید آن را از زن خود بخواهد و به هیچ وجه شوهر نباید اختیار داشته باشد که نگهبان زنش را بگیرد. آن را تکان دهد و برای خودش یا دیگری شیر بریزد، این به منزله توهین به همسرش است و بی مجازات نمی ماند.
یک روز مادرم در حال چیدن علف برای حیوانات ما بود و پدرم در خانه بود. همسایه ای وارد شد و از پدرم تقاضای یک لیوان شیر برای خود و فرزندش کرد که حالش خوب نبود. فکر می کنم بچه شب قبل و آن صبح چیزی نخورده بود. طبق قوانین فرهنگی، پدرم دو راه داشت: یکی، به زن بگو صبر کن تا مامانم برگردد و شیر را به او بدهد. یا بفرست تا مامانم بیاد شیر رو بهش بده. اما در کمال تعجب پدرم با من تماس گرفت و گفت که یک لیوان به او بدهم. نگهبان را تکان داد و شیر ریخت و به زن داد. ببین پدرم قوانین فرهنگی را زیر پا گذاشت و مرا شوکه کرد و در این فکر بودم که وقتی مادرم برگردد چه اتفاقی می افتد!
اما این همه ی ماجرا نیست. این همسایه با خانواده من اختلاف داشت. آنها کارهای بسیار بدی به خانواده من و به ویژه پدرم کرده بودند. بنابراین از نظر انسانی انتظار داشتم پدرم از این فرصت استفاده کند و از کمک خودداری کند، یا بهانه فرهنگی را بگیرد و منتظر بازگشت مادرم باشد یا حتی برای او بفرستد. برای تاج گذاری همه چیز، در حالی که پدرم در حال ریختن شیر بود، به ما فرزندانش گفت: «شاید شما به این شیر نیاز داشته باشید، اما این زن بیشتر از شما به آن نیاز دارد. شما می توانید گرسنه بمانید. سپس آنچه را که ما می گرفتیم، بخشید. بعد از رفتن زن، پدرم به ما گفت: "وقتی کسی نیاز دارد، باید همیشه کمک کنید، حتی اگر دشمن شما باشد." آن لیوان شیری که به زن نیازمند داده شد، قوانین سنتی را شکست و الهام بخش زندگی من شد.»
همانطور که فداکاری او به مردمش افزایش یافت، ایمان او نیز افزایش یافت و شغل کشیش را دنبال کرد. او در سال 2004 وارد ایالات متحده شد و به دنبال کمک برای ساختن یک کلینیک در مکورانگا (تانزانیا) بود. او به محله ای پیوست که به جامعه اوسینینگ خدمت می کرد. در آن زمان، من یک رستوران ناهارخوری خوب را در منهتن مدیریت میکردم که سرآشپز یان، مالک آن، هنر من را روی دیوارهایش درخواست کرد. یک روز آقایی به نام جو «جوزپه» پروونزانو (معمار) در رستوران مشغول صرف شام بود و از پیشخدمت درباره هنرمندی پرسید که آثارش روی دیوارها به نمایش گذاشته شده بود. پیشخدمت مرا تا میز همراهی کرد و من خودم را معرفی کردم. در دفتر خانه اش جلسه ای ترتیب دادیم. وقتی رسیدم کتابی را روی میز او دیدم که هفتهها پیش در یک کتابفروشی دیدم. من به آن اشاره کردم و او با "آره، کار من در آن کتاب است" بازگشت که تصادفی عجیب به نظر می رسید. در یک روز جداگانه او با من تماس گرفت و از من خواست که او را در جلسه ای در Ossining، نیویورک همراهی کنم. وقتی از من پرسیدم که قرار است چه نقشی را در جلسه بازی کنم، او به سادگی پاسخ داد: "مطمئن نیستم، فقط احساس می کنم شما باید آنجا باشید."
جو مرا سوار کرد و به سمت اوسینینگ رفتیم، جایی که برای اولین بار با پدر استفان موشا ملاقات کردم. نشستیم و با یک فنجان چای خوب در اتاق غذاخوری صحبت کردیم. در طول جلسه، من به تبادل نظر گوش دادم تا اینکه پدر مشا گفت که برای کمک به مردمش به یک مرکز بهداشتی در خانه نیاز دارد. با مراحل راه اندازی غیرانتفاعی آشنا شدم و بیان کردم. سپس پدر مشا پرسید که آیا ما او را در رسیدن به این هدف یاری خواهیم کرد؟ تعجب کردم و پرسیدم: «میخواهی دوباره چیکار کنم؟" با تعجب تردید دارم، فقط برای چنین آرزوی بزرگی از من خواسته نشده است که کمک کنم. اما، من قول دادم که به او کمک کنم. قول من به او از فردی به دیگری داده شده است، نه به این دلیل که یقه روحانی بر سرش گذاشته شده است. همانطور که به گفتگو ادامه دادیم، روح لطیف و ذات متواضع او را احساس کردم. میتوانستم حساسیت و نیاز او به این اتفاق را احساس کنم. دلیل حضور من در آنجا روشن بود.
پس از گذشت یک سال از آشنایی ما، جو به طور دائم کشور را ترک کرد تا کار را دنبال کند حرفه درخشان او در عرض چند سال، ما چند هکتار زمین آزاد و پاک از دولت و هر گونه وابستگی کلیسا به دست آوردیم. من و جو تصمیم گرفتیم به جای درمانگاه به او دهکده بدهیم، زیرا به وسعت زمین برکت داده ایم. از زمانی که برای اولین بار این قول را دادم نمی دانستم که به این ظرفیت خواهد رسید. من باید برنامه ای می ساختم و خودم را در زمینه های مختلف توسعه آموزش دادم، اما هیچ متخصص یا متخصصی نمی شناختم. افرادی که می توانند در این مرحله کمک کنند. از دنیا خواستم کسانی را که قرار بود بخشی از این سفر باشند، راهنمایی و معرفی کنند تا به تغییر زندگی هزاران نفر کمک کنند.
زمان و صبر من را به سمت این افراد بزرگ سوق داده است که اکنون بخشی از یک تیم شگفت انگیز هستند که زمان، تخصص، قلب، فداکاری و عشق خود را صرف هدفی بزرگتر از هدف خود کرده اند. هر چند وقت یکبار میتوان گفت که آنها بخشی از پروژه تغییر زندگی هستند که جان افراد زیادی را نجات میدهد. اکنون شما این فرصت را دارید که بخشی از جنبش بزرگ برای کمک به زندگی کسانی باشید که امکانات لازم را ندارند یا نمی توانند به خود کمک کنند.
این وظیفه ما به عنوان انسان است که در زمانی که می توانیم دست یاری دراز کنیم و قدرت ایمان، امید و عشق را به دیگران یادآوری کنیم.